از خاکم وهم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق، همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستادند
با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه ی این باغ دریدند
مرغان امید از سر هرشاخه پریدند
بردند از این خاک مصیب زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه ی رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار بجا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشنیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و سنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن غافله ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنائم
امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه ی فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پائیز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن در قدم باد بهاران
می روید وصد بوسه دهد بر لب باران
قفنوس به پا خیزد و با جان هزاره
پر می کشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره
هیلا صدیقی
پاسخ مناسب
۴ ماه قبل
سلام آقا بابك دوست قديمي
پاسخحذفشعر سبز انتخابيت را خواندم و لذت بردم
اين آدرسي كه تو لينك هايت است آدرس وردپرسم است آدرس جديدترم در بلاگ اسكاي است
خوشحال شدم كه هم چنان مي نويسي و حضور داري